داستان این کتاب از غروب 5 مهرماه 1359 شروع شد؛ یک هفته پس از آغاز جنگ تحمیلی جایی که حسین (راوی کتاب) در روستای چالان چولان از توابع لرستان با برادر و دوستانش درباره حمله عراقیها که هفته پیش صورت گرفته بود، صحبت میکردند.
اولین کسی که از خانواده حسین به جبهه رفت، برادر بزرگش عباس بود. عباس پاسدار و کمیتهای نبود. پس چرا به جبهه رفته بود؟ این سوال ذهن حسین را به خود مشغول کرده بود، چون آن زمان مرسون نبود نیروی بسیجی و مردمی به جبههها بروند. حسین در خاطرات خود میگوید، مادرم رعنا آن شب تا صبح نخوابید. البته من نگرانی و دلهرهاش را درک نمیکردم چراکه مادرم 12 فرزند داشت. اولین فرزند مادر به جبهه رفت، ولی او نمیدانست جنگ به درازا خواهد کشید و باید شاهد ناملایمات بسیار باشد. به گفته حسین، برادرش عباس و همراهانش پس از مدتی بلاتکلیفی به ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران ملحق شدند.
شور نوجوانی در دل و هوای جبهه در سر
حسین کریمی در ادامه خاطرات خود نوشته است: «یک سال از جنگ گذشته بود. عباس که قبلا چند ماهی به جبهههای غرب کشور رفته بود، به کارخانه هپکوی اراک برگشته و مشغول کار بود، اما همچنان میخواست به جبهه برود. فکر نمیکردیم ما را برای اعزام به جبهه قبول کنند. شنیده بودیم نوجوانان هم به جبهه میروند؛ مانند شهید فهمیده. اما تصور میکردیم آنها استثنا هستند. عباس، آبانماه سال 1360 دوباره به جبهه اعزام شد. اینبار به جبهههای غرب کشور، منطقه شیاکوه، اعزام شد. من و حسن دیگر طاقت نیاوردیم. یک روز با هم رفتیم بروجرد. پایگاه سپاه پاسداران بروجرد در خیابان راهنمایی مستقر بود. از همان اوایل انقلاب خیلی دوست داشتم مثل بچههای کمیته و سپاه باشم. برایم شده بود یک رویا. رفتم جلوی در پایگاه سپاه. به یک نفر که لباس پاسداری داشت گفتم: «ما میخوایم بریم جبهه.چکار کنیم؟» او خیلی محترمانه گفت: «باید برید خیابون رودکی، مقابل جهانآباد (گلزار شهدا). مرکز بسیج اونجاست. برید پیش حمید خداشناس، مسئول بسیجه. او اسمتون رو برای اعزام مینویسه.»... شب منتظر فرصت بودیم و در موقعیت مناسب ماجرا را به مادر گفتیم. گفت: «اصلا حرفش رو نزنید. عباس رفته بسه. حریف اون نشدم، ولی حریف شما که میشم»... خلاصه از هر دری وارد شدیم... آنقدر گفتیم و اصرار کردیم تا علیرغم میل باطنیاش رضایت داد؛ ولی نگران و مضطرب بود. فقط یک امید داشت و میگفت: «انشاءالله شما رو به خاطر سن کم قبول نکنن.» پدرمان حرفی نداشت و رضایت داد.»
اولین قدمها برای رزمندگی
حسن برادر دوقلوی حسین، 15 آذر 1359 به جبهه اعزام شد و حسین نیز 20 یا 21 آذرماه در یک گروه 15 نفره، برای آموزش راهی پادگان امام حسین خرمآباد شدند. پس از پایان دوره آموزش برای خداحافظی به خانه برگشتند و صبح روز 7 دیماه با بدرقه مادر، با مینیبوس به خرمآباد و از آنجا با صلوات و دود اسفند و بدرقه مردم، با اتوبوس راهی اهواز شدند.
حسین میگوید: «چند کیلومتر از آبادان دور شدیم. اطراف خیابان درختان زیادی بود. با اینکه زمستان بود، درختان سبز بودند. هوای آنجا مثل بهار بود. اصلا باورم نمیشد که هوای آنجا آنقدر با شهر ما تفاوت داشته باشد. در آن روزها شاید بروجرد پر از برف بود، اما آنجا سرسبز و خرم. واقعا حقش بوده که اسمش را خرمشهر بگذارند... اتوبوس به طرف چپ پیچید و وارد محوطه عمارتی چند طبقه و بزرگ شد. آنجا همان هتل پرشن بود... سوالات زیادی در ذهنم بود. برخی سوالات را با فتحالله در میان میگذاشتم. پاسخ برخی را او هم نمیدانست، مثل همین هتل پرشن... یکی از بچههای سپاه خرمشهر آمد داخل سالن و برای ما صحبت کرد. اول درباره وضعیت کلی جنگ مقدمهای گفت. بعد رفت سر اصل مطلب و گفت: «شما به کوت شیخ یا منصورون میرید.» این دو نام برایم خیلی آشنا بود. هرچه فکر میکردم، یادم نمیآمد این نامها را کجا شنیدهام. بعد که توضیح داد فهمیدم در اخبار اسمشان را شنیدهام. برادر سپاهی توضیح داد که کوت شیخ کجا واقع شده و وضعیت جبهه کوت شیخ چطور است و ما چطور مستقر میشویم و کلی توضیحات که هیچیک را متوجه نشدم. فقط فهمیدم که مأموریتمان سه ماه است. با خودم فکر میکردم سه ماه یعنی نود روز. سرم سوت میکشید. خیلی بود. تا آن موقع آنقدر از خانواده دور نشده بودم...».
خاطره اولین عملیات
«فکر میکنم روز 12 اردیبهشتماه بود که محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه در جمع نیروهای تیپ حاضر شد. علی فضلی هم که فرمانده تیپ بود، کنار آقای رضایی ایستاد. فرمانده سپاه درباره عملیاتی که قرار بود بهزودی انجام شود، توضیحاتی داد. میگفت مأموریت ما بسیار اهمیت دارد، زیرا اگر عملیات با موفقیت انجام شود، زمینه ای است برای آزادی خرمشهر. من متوجه نشدم آن عملیات چه ربطی به خرمشهر که دویست کیلومتر از آن منطقه دورتر بود، دارد. اما بسیار خوشحال شدم که بالاخره من هم در عملیاتی شرکت خواهم کرد.»
خداحافظی آخر
«روز 7 دی 1361 فرارسید. باید اول صبح حرکت میکردم تا قبل از تاریکی هوا خودم را به تیپ میرساندم و صبح 8 دی در صبحگاه حاضر میشدم. صبح زود وسایلم را جمع کردم و آماده حرکت شدم. نمیدانم چرا حالم جور دیگری بود. یاد دی 1360 افتادم که بعد از پایان دو هفته آموزشی برای مرخصی به منزل برگشتم و 7 دی برای اولینبار به جبهه رفتم. همان صحنه تکرار میشد. بعد از مرخصی دوباره 7 دی بود. پدرم نبود. مادرم تا جلوی در بدرقهام کرد. نمیدانم چرا همهچیز با دفعههای قبل فرق میکرد. گویی نگاه مادرم هم عوض شده بود. نگرانی به وضوح در چهرهاش دیده میشد.. من هم احساس کردم اینبار شهید میشوم. اما به زبان نیاوردم. چون نگرانیاش دوچندان میشد. دوست داشتم چند دقیقه نگاهش کنم. احساس میکردم دیگر او را نمیبینم و این بار، بارِ آخر است. به سوی جاده حرکت کردم. چند متر رفتم و دوباره برگشتم و نگاهش کردم. او هم از من چشم برنمیداشت. گویا او هم حس میکرد این دفعه، دفعه آخر است. چند بار این برگشتن و نگاه کردن تکرار شد تا اینکه به پیچی که سرراهم بود رسیدم. دیوارها دیگر مانع دیدن او شدند و من رفتم.»
عُمری که به دنیا بود
«کم کم زردی قبل از طلوع آفتاب پیدا شد. تقریبا جهات شرق و غرب مشخص شد. حدس زدم برای عملیات مشکلی پیش آمده است. ناگهان یک گلوله توپ منفجر شد. صدای انفجار زیاد بود. بلافاصله ترکش بزرگی به سویم آمد. حتی صدای چرخش ترکش را شنیدم. ترکش بزرگی به اندازه یک تخممرغ بود که دقیقا روی جراحتم اصابت کرد. درد زیادی داشت... ناگهان یک دستگاه جیپ که دو نفر در آن سوار بودند، به طرفم آمد. جیپ توقف کرد. یکی از دو سرنشین جیپ کاملا سیاهپوست بود. فکر کردم از بچههای خودماناند و آن سرنشین ساهپوست اهل جنوب است. اما با خودم گفتم: «بعید است اهل جنوب باشد؛ آنها اینقدر سیاه نیستند.»... در همین لحظه مرد سیاهپوست گلنگدن اسلحهاش را که یک قبضه کلاشینکف بود، کشید و لوله تفنگ را به طرفم گرفت. دست روی ماشه برد و آماده تیراندازی شد. عجیب بود که آن لحظه اصلا نترسیدم. آماده اعدام شدم. شاید هم به علت درهم بودن افکارم بود که نمیترسیدم. در هر صورت، خیلی عادی آماده رفتن شدم. اما سربازی که عراقی بود اسلحه او را کنار کشید و نگذاشت اعدامم کند.»
اسارت و روزهداری
«یک هفته به تابستان مانده بود. هوا خیلی گرم بود... ما مبارک رمضان در راه بود. با محبالله چند روزی روزه گرفته بودم. اما در ماه مبارک رمضان باید یک ماه پشت سرهم روزه میگرفتم. فقط نگران گرما بودم وگرنه گرسنگی که همیشه بود و ما داشتیم به آن عادت میکردیم. بیشتر جمعیت آسایشگاه روزی را که احتمال میدادند آخرین روز شعبان باشد، به استقبال از ماه رمضان، روزه گرفتند. به علت اینکه تعدادمان زیاد بود، آش صبح را با سطلش کنار گذاشتیم و پتویی دور آن پیچیدیم تا شاید ولرم بماند و فاسد نشود. ظهر نیز پلو را را در سطل دیگری ریختیم و زیر پتو گذاشتیم. غروب بعد از داخلباش، وقتی همه به صف نشسته بودیم و منتظر آمدن بعثیها جهت سرشماری بودیم، ضعف و سستی در چهره بچهها هویدا بود. از اذان صبح تا اذان مغرب بیش از هفده ساعت طول میکشید و روزه گرفتن در آن هوای گرم بدون هیچ امکاناتی سخت بود...همان دقایق اولیه افطار آب خنک هبانه تمام میشد و یک سطل از دو سطل پنجاه لیتری آب را دوباره داخل هبانه میریختیم تا شاید برای آخر شب کمی خنک شود. سطل دوم برای مصرف سحر داخل هبانه ریخته میشد...».
محرم در اردوگاه...
محرم سال 1364 اوایل مهرماه شروع شد. این ماه از جهات بسیاری برای ما، نسبت به زمانی که در ایران بودیم، متفاوت بود. وقتی در روضهها میگفتندقوم ظالم به اهلبیت ظلمها کردند برایمان قابلفهم بود. وقتی از کاروا اسرا میشنیدیم به خوبی درک میکردیم چه سختیهایی را تحمل کردهاند. وقتی از غل و زنجیر امام سجاد صحبت میشد، وقتی از کتک خوردن اسرا در عصر عاشورا صحبت میشد، وقتی از تشنگی میشنیدیم، بخش کوچکی از سختی اهل بیت را متوجه میشدیم. در ایران، در ایام محرم، جز عزاداری و سوگواری و گوش کردن به سخنرانیهای مختلف درباره قیام عاشورا، مراسم نذری دادن هم هست؛ بهخصوص شربت و حلیم. محرم سال 1364 برای اولین بار مقداری بلغور (گندم خرد شده) به آشپزخانه آوردند و صبح عاشورا به هر آسایشگاه یک غصعه حلیم دادند. حلیم را آشپزهای خودمان درست کرده بودند که به دلیل وقت کم و نبود گوشت کافی، کیفیت خوبی نداشت. ولی هرچه بود، برای ما عالی بود. باورنکردنی بود. یاد حلیمهای محل خودمان افتادم؛ بهخصوص حلیم کُلَنگانِه.»
خرمشهر، کوتشیخ، نمای بیرونی سنگر 3 (دیماه 1360)
نیم ساعت از تماس تلفنیام با خانواده گذشته بود. خراسانی از پشت سر دستش را بر شانهام گذاشت و گفت: «حاج آقا اومد.» به در ورودی نگاه کردم. پدرم با محمود و حسن در حال ورود به مقر سپاه بودند. با چشم دنبال من میگشتند. میخکوب شده بودم. پدرم پیر شده بود. همه محاسنشش سفید و چهرهاش شکسته شده بود. محمود و حسن کمتر تغییر کرده بودند. به طرف آنها رفتم. پدرم تا چشمش به من افتاد بر زمین افتاد. فکر کردم بیهوش شده است. اما نه، به سجده رفته بود. بعد از سجده شکر بلند شد و دست در گردنم انداخت. هرسه دورم را گرفته بودند و مرا در آغوش میفشردند. همگی گریه میکردیم. پدرم گفت: «پسرم اومدی؟ خدایا شکر... مادرت خیلی چشم انتظارت بود.» مرتب نگاهم میکرد و مرا میبوسید. من هم فقط گریه میکردم.»
نظر شما